
بالاخره آن روز فرا رسید. یکشنبه بود و یک روز آفتابی. با بچه های مدرسه (دوران دبیرستان) قرار گذاشته بودیم در این تاریخ دور هم جمع شویم (برای تجدید دیدار) آنجا که محبوب ترین عضو کلاس بود گفت: «شکی نیست که زندگی با آنچه در دوره مدرسه فکر می کردم خیلی متفوت از آب در آمد. خیلی چیزها عوض شده» ناتان گفت: «قطعا این طور است». یکی از بچه ها گفت: «ولی دقت کرده اید که وقتی اوضاع تغییر می کند، ما دلمان نمی خواهد عوض شویم؟» کارلوس جواب داد: «فکر می کنم ما در برابر ت ...